با امید نامعلومی زندگی م رو ادامه میدم. همیشه امیدی در من بوده. ولی در آخرین اشتباهات زندگی م آن را کاملا از دست داده بودم و همش دنبال راهی برای فرار از زندگی بودم. مرده بود. همراه ش ذره ذره از درون من هم. با کمک خانواده ام امیدم دوباره زنده شده و در حال بهبودی ست. البته روال بهبودی ش خیلی آهسته و ملال آور است. ولی بهتر از نبودن ش است. هیچ قصد ندارم بهش فشار بیاورم یا رویاگونه ش کنم. می ترسم. بی هیچ عجله ای و بی هیچ حرکتی تنها به دنبال سلامتی ش هستم. اگر حالم Stable شد میتونم امیدم رو پرورش بدم، سر و سامون ش بدم. خیالش را از خود روحی و فیزیکی م راحت کنم. بهش نمی گویم حالم خوب است، می گویم بد نیستم. افسرده نیستم. حال ثابتی دارم. این حال ثابت و امید نامعلوم م را قدردان خانواده ام هستم. و نیایش م بامادر زندگی. باز... باز این را هم قدردان ماردم هستم که مرا به پناه آوردن به خدای زندگی تشویق کرد. ممنون خانواده م. ممنون پدر. ممنون مادر.
تا افسردگی بعدی خداحافظ حال خوب من. یعنی تا فردا.
متنفرم از اینکه بابام یا دوست دخترم زنگ بزنه بگه : " کجایی ؟ چرا اینقدر دیر کردی! زودتر بیا خونه و ما رو نگران نکن."
متنفرم
کسی رو سراغ داری که واقعا خوب باشه ؟ شاید "خوبی" یه چیز ساختگی باشه. فک کنم این "خوبی" ساختگی واسه انسان مفیده، مثل خدا... که بدونیم یکی حواسش به من هست. نوید دهنده ست.
شده توو آینه به خودت نگاه کنی و بگی "باز چه مرگته ؟ امروز دیگه چرا میزون نیستی ؟"
بعد از توو آینه به خودت جواب بدی "نمی دونم".
it hurt so much. why does it hurt? the worst.
it was my first real relationship. and nobody told me that:
"hey, when it ends, you wanna kill yourself."