از روی عادت سالیانه صبح زود از خواب بیدار شدم که برم سرکار کوفتیم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم دیدم هوا بارونیه. منم که عاشق هوای بارونی. میتونم بگم یکی از معدود چیزهایی که تو زندگی منو خوشحال میکنه همین بارونه. هوای بارونی جون میده واسه پیاده روی. ولی چون باید میرفتم سرکار مجبور بودم چتر همراه خودم ببرم. به این امیدوار بودم که موقع برگشت از سرکار هوا هنوزم بارونی باشه. چتر و کیفم رو برداشتم، لباس های اتو کشیده خودم رو پوشیدم و رفتم سرکار. همین که رسیدم سرکار حالم بد شد. همیشه همین وضعیته. از کارم متنفرم. بهتره بگم کلا از کار کردن متنفرم. مگه این ساعات کاری تموم میشن؟ دقیقه ها رو پشت سرهم میکشتم تا از اینجا خلاص بشم. عقربه کوچیک ساعت به یک رسید و به همراه اون وقت کاری منم تموم شد. خدا رو شکر هنوزم هوا بارونی بود. چترم رو غلاف کردم و زدم بیرون. بارون هم داشت با من همکاری میکرد و شدت می گرفت. به خودم گفتم من تا برسم خونه باید خیس خیس بشم. داشتم از همون راه همیشگی میرفتم خونه که دلم خاست برم پارک بشینم و از این هوا بیشترین استفاده رو داشته باشم. هرچی هم که مسیر طولانی تر باشه لذتش برام بیشتره. راهم رو کج کردم سمت پارک روی اولین نیمکت نشستم. داشتم از بارون جون میگرفتم که یهو چشمم به یه دختری افتاد. داشت دوون دوون به سمت من میومد. چتر نداشت. همین که از کنارم رد شد چهرهشو دیدم داشت زار میزد میگفت از بارون بدم میاد. پیش خودم گفتم من از بارون خوشم میاد و چتر دارم. چتری که ازش استفاده هم نمیکنم. دختره از بارون بدش میاد و چتر نداره. دلم به حالش سوخت و داد زدم گفتم "ببخشید خانم... خانم ببخشید" دختره که دلش میخاست سریعتر از شر این هوا خلاص شه برسه به یه سرپناه سرسری جواب داد "بله بفرمایید" گفتم "اگه چتر لازم دارید میتونم چترمو بهتون بدما" جواب داد "لازم داشتن که خیلی لازم دارم ولی خودتون چی؟" تو دلم گفتم "خوب خنگ خدا میبینی که ازش استفاده نمیکنم این دیگه چه سوالیه". این حرفمو خوردم بجاش گفتم "لازمش ندارم" با مکثی طولانی جواب داد "باشه" و سمتم اومد. چتر رو بهش دادم. اونم چترو رو هوا قاپید و توی سه سوت بازش کرد گذاشت بالا سرش. با متانت پرسید "ولی چطور میتونم پسش بدم؟" جواب دادم "گفتم که لازم ندارم" گفت "نه من خجالت میکشم. شما زیاد میاین اینجا ؟ فردا می تونم چترتون رو پس بدم" دیگه داشتم کلافه میشدم. سربالا جوابشو دادم گفتم "نه اولین باره که میام اینجا. فکر نکنم دیگه مسیرم به اینجا بخوره" گفت "اینطوری که نمیشه" اینور اونورش رو نگاه کرد. انگار داشت دنبال چیزی میگشت. بعد کیفش رو باز کرد از توش یه کتاب درآورد سمتم دراز کرد گفت "خوب منم این کتاب رو به شما امانت میدم تا دوباره مسیرتون به اینجا بخوره" خاستم جوابشو بدم که ادامه داد "زود باشید بگیرد دیگه من عجله دارم کلاسم دیر شده" همینطوری داشتم کتابی که سمتم دراز بود رو نگاه میکردم. مونده بودم چیکار کنم. اومد خودش کتابش رو گذاشت روی پام گفت "خوشحال میشم بخونی و نظرت رو بهم بگی. خوب من دیگه باید برم خیلی دیرم شده. فردا همین موقع همین جا روی همین نیمکت میبینمتون. خداحافظ" اینو که گفت بدو بدو رفت. وسط راه ایستاد رو به من کرد و داد زد "راستی اسمم آیلینه" جواب دادم "احمد" گفت "مرسی آقا احمد" همینو گفت و رفت. من موندم و یه کتاب توی یه هوای بارونی. نگاهی به جلد کتاب انداختم نوشته بود "زندگی با عشق" اسم کتاب رو خوندم حالم بهم خورد. خاستم برم دنبالش کتابش رو بهش پس بدم. تا چشمم رو از کتاب برداشتم دیدم دختره ناپدید شده. همین شد و مجبور شدم کتاب رو پیش خودم نگهش دارم. تا کتاب بیشتر از خیس نشده گذاشتمش توی کیفم. سلانه سلانه رفتم سمت خونه. همین که رسیدم خونه کیفم رو انداختم یه گوشه و رفتم زیر دوش آب گرم. از حموم که اومدم بیرون یه چایی پررنگ واسه خودم ریختم و رفتم سراغ کتاب دختره ببینم چجور کتابیه. با بی میلی بازش کردم. ولی تا ته خودندمش. فکر کنم تنها از روی بیکاری خوندمش. کتاب مزخرفی بود. خدا رو شکر حجمش کم بود و الا راضی بودم بمیرم تا یه کتاب قطور اینچنین مزخرف و گندی بخونم. دوباره صبح شد و رفتم سرکارم. موقع برگشت رفتم پارک تا کتاب خانومه رو پس بدم. همین که رسیدم پارک دیدم رو نیمکت نشسته منتظر منه. رفتم پیشش گفتم "ببخشید دیر کردم" گفت "سلام" جواب دادم "سلام" گفت "بفرمایید چترتون. دستتون درد نکنه. نجاتم دادین" منم در جواب بهش گفتم "اینم کتاب شما بفرمایید" ازم پرسید "خوندینش؟" جواب دادم "آره خوندم" پرسید "نظرتون چیه؟" گفتم "نظر خاصی ندارم. خوشم نیومد" گفت " چطور خوشتون نیومد کتاب خوبیه که" با بی حوصلگی جوابشو دادم گفتم "خیلی شاد و غیر واقعیه. این دنیایی که ما زندگی توش میکنیم فقط درد داره و ناراحتی. کتاب شما رو میشه تو ژانر علمی-تخیلی گروه بندی کرد" با تعجب ازم پرسید "چرا اینقدر منفی؟" بهش گفتم "تو چرا اینقدر مثبت؟". از اونجایی که میدونستم جمله بعدی که میخاد بگه همش حرفهای مفت مثل تو کتابشه، سرفه ای الکی کردم بلکه جلوی حرف زدنش رو بگیرم. موفق هم شدم. در ادامه بهش گفتم "من دیگه باید برم" از روی احترام اضافه کردم "از آشناییتون خوشحال شدم" پشتمو کردم بهش و راه افتادم سمت خونه م. چند قدم برنداشته بودم که گفت "میتونم شمارتونو داشته باشم؟" جوابشو دادم "گوشی ندارم" یطور نگام کرد انگار همه باید باید گوشی داشته باشن. پرسید "واقعا؟ چرا؟" دیگه داشتم کنترل خودمو از دست میدادم. خاستم بگم "آخه به تو چه بچه". دوباره حرفم رو عوض کردم گفتم "نه کسی بهم زنگ بزنه و نه من به کسی زنگ میزنم. در اینصورت لزومی نداره گوشی داشته باشم" دختره یطور داشت نگام میکرد انگار که آدم فضایی دیده. کتابش رو باز کرد با خودکار چیزی توش نوشت و کتاب رو دراز کرد سمتم گفت "من این کتاب رو خیلی دوست دارم و میخام اینو از من داشته داشته باشین. بابت لطفی که در حقم انجام دادین. شماره خودمم تو صفحه اول کتاب نوشتم. اگه بعدها همراتون گوشی گرفتین زنگ بزنید. دوس دارم بیشتر باهاتون آشنا شم". توی ذهنم دنبال یه جواب گره گشا میگشتم تا از این گفتگو رها شم و برم خونه، با مکثی قابل توجه بهش جواب دادم "شما یه شخصیت شاد و مثبتی داری. من یه شخصیت غمگین و منفی. واسه آشنایی بیشتر، یکی از ما باید شخصیت خودش رو قربانی شخصیت دیگری کنه. نه شما میخای که مثل من زندگی کور و کسل کننده داشته باشی و نه من میخام مثل شما زندگی شاد و دروغین داشته باشم. پس بیش از این رفتن سودی برای هیچکدوممون نداره. ولی بازم اگه اصرار دارین همونطور که خودتون گفتید میتونم هروقت که همراهم گوشی گرفتم با شما تماس بگیرم. هدیه تون رو هم قبول میکنم. مرسی" دختره جواب داد "مرسی" کتاب رو ازش گرفتم و بدون هیچ توجه ای بهش راهی خونه شدم تا زندگی کور و کسل کننده خودم رو ادامه بدم.
واقعی بود؟؟؟؟
خوب نوشتی.
چقد تند تند پست میذاری.
این دختره رو باید پیدا کرد شماره چن تا پست قبلی تر رو بهش داد.
راسی از قبل شخصیت منفی بود؟؟؟یعنی همیشه؟
شخصیت متفاوتت برام جالبه!
ممنون. پست گذاشتنم به حال لحظه برمیگرده. اینروزا حال لحظه مون قاط زده و تعداد پست ها رفته بالا. سوال اولت رو که خودت جوابشو گرفتی. با عرض شرمندگی سوال های بعدیت رو خوب متوجه نشدم...
اصلا دقت نکردم نوشته بودی داستان
ببخشید سوالو پس میگیرم!
شخصیت اصلی قصه فک میکنم شبیه خودته!
درست فک کردم آیا؟
کمی تا قسمتی
اها خدا کنه اینقد تخص(تخس؟) نباشه
اردیبهشت و فروردینم ماه هم حال وهواتون شبیه دی ماه بوده!وبلاگتونو از تو فیس بوک دیدم ولی یادم رفت کی بودین
راستش رو بخای منم نمیدونم تخص(تخس) چجوری نوشته میشه. بگذریم... خدا کنه چی اینقد تخص(تخس) نباشه ؟
حال و هوای من که واسه خودمم مشخص نیست چند چنده ! احتمالا شانسی شانسی شبیه در اومدن.
آره تو فیسبوکم تو قسمت About گذاشته بودم. احتمالا از اونجا دیدین.
چرا همش سوالامو نصفه متوجه میشید
فک کنم من خیلی بد بیان میکنم
منظورم تخس نبودن شما بود،گفتین شخصیت داشتان شبیه شماس
درست فکر کردین... سوالاتون شفافیت لازمه رو نداره. تخس بودن یا نبودنم رو یکی از بیرون باید بگه. راستی بهتون تبریک میگم که فهمیدین "تخس" چجور نوشته میشه.
من تخسم ؟ (دارم از خودم میپرسم)
اصلا یه آدم تخس چه ویژگی هایی داره ؟
هاهاهاها واقعیتش تبریکت بی جا بودن هنوز نمیدونم تخس رو چجوری می نویسن...خودم تصمیم گرفتم اینجوری بنویسم
از نظر من تخس کسیه که کمی مغروره خودشو بیش از حد قبول داره و فک میکنه هر چی خودش بگه درسته
یکمم بد اخلاقه و تو خودشه
خیلی خیلی کم تخسم پس
شوخی می کنی
ولی جدی جالب بود خوشم اومد
خوش به حال ادمایی که راحت حرف دلشونو میزنن ، اینکه هی نقش چیزی که بقیه میپسندنو بازی کنی ادمو بدجور میخوره !
من سرچ کردم داستانک های بی سروته برخوردم به این صفحه ...
داستانک های بی سروته یه جورایی مثل کارای هاروکی موراکامی .
موفق باشی
خوش به حال ادمایی که راحت حرف دلشونو میزنن... این حرفت خودش یه دنیا می ارزه. مرسی بابت تمجید ولی حرفی که زدی "WOW"